حیرانیم..

یادت هست؟

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۱۳ ب.ظ

معمولا وقتی می خواستم کار یا فکر کنم در اتاقم را می بستم. می آمدی در می زدی، فورا در را باز می کردی و دوباره پشت سرت در را می بستی. بعد روی تختم می نشستی و تکه هایی که از روزنامه یا کتابت برایم علامت زده بودی رابلند می خواندی و درباره اش حرف می زدی و مدتی روی تختم دراز می کشیدی. اگر خیلی مشارکت نمی کردم می گفتی: عین خودمی. منم اصلا دوست ندارم وسط مطالعه کسی مزاحمم بشه. ولی معلوم بود که همچنان دوست داری حرف بزنیم..

هر بار که این کار را می کردی بعد از مدتی مامان در اتاق را باز می کرد و می گفت: یعنی در رو روی من بستید دیگه؟ بعد رو به شما با خنده می گفت که: در رو بسته یعنی کسی نیاد پیشش. شما میای تو که دیگه لازم نیست دوباره در رو ببندی... هنوز هم که یادش می افتم خنده ام می گیرد بابای خوبم..

  • الف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی