- ۲ نظر
- ۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۹
یک. متنفرم از اینکه همه چیز را بیندازم گردن جهان مدرن.. یا ساختار یا هر چیزی از این دست.. نه.. نمی شود از زیر بار مسئولیت، تحت هیچ عنوان و مفهومی فرار کرد. اما با این حال ساختار ناگزیر تحمیل کننده است.
دو. آمار بالای مصرف قرص های آرامش بخش در کشورهای اروپایی و آمریکا، معمولا جزو سردستی ترین دلایلی بود که به شیفتگان مدرنیته بگوییم دیگری ما گرچه رفاه دارد، اما ببینید آرامش روحی این انسان نابود شده است. بنابراین به قرص پناه می برد به جای خدا.
سه. می دانید؟ الان هم نمی خواهم بگویم که این گزاره اشتباه است. اما... الان خیال می کنم این واقعا یک مثال سردستی است. نه. دقیق تر بگویم این مثال را کسی می تواند بیان کند که در جهان مدرن زندگی نکرده باشد. بعد از دور تعجب کند از این ماجرا. اما نه. «زندگی در جهان مدرن» خوب نیست. خب همه ما امروز در جهان مدرن زندگی می کنیم. چه آن خانم خانه دار خوش به حال [توجه! توجه!: خوش به حال به آن خانم برمی گردد، نه به خانه دار]، چه ؟؟؟ (چرا مثال دیگری به ذهنم نمی رسد؟! ) چه هر کس دیگری که از «کار کردن» در معنای مدرن آن دورتر است. بنابراین می توان حتی گفت که چه: یک دانشجوی مشغول به تحصیل، در یک لایه بالاتر از مثال قبلی. چرا در یک لایه بالاتر؟ چون مسئله ی محوری این است که فرد، چه مقدار تحت فشار ساختار است. "تحت فشار ساختار"...
در شکل «کلی» ماجرا، مسئله ی انسان، «کار» است. آدم خودش را با کارش تعریف می کند. وقتی کارش را بد انجام می دهد از "خودش" احساس ناامیدی می کند. وقتی کار ندارد، احساس می کند که هیج نیست. تا اینجایش چه فرقی بین ما و انسان پانصدسال و هزاران سال پیش است؟ هیچ. ظاهرا آدم ها همیشه نیاز داشته اند که جایی درون ساختار داشته باشند و در نتیجه آنها تحت سیطره که نه لزوما، زیر سایه ی ساختاری که محدودشان می کند، بوده اند و هستند. شخصِ این محدودیت، طبیعی هم هست: وقتی قرار است چیزی باشم، پس ناگزیر باید چیزهای دیگر نباشم. [مگر اینکه به آرزوی آهنگ تیتراژ "سمت خدا" برسم و همه باشم و با همه زبان ها تو را بخوانم :)) ]
تا اینجایش به نظرم عمومی بود و مربوط به "جهان انسانی"، اما آنچه اختصاص به تاریخ ما دارد، شکل خاصی از کار است؛کاری به تعاریف مرسوم ندارم. اما فکر می کنم آنچه خصلت جهان جدید است، این شکل خاص تحمیل کنندگی ساختار است که عمیقا با زمان و در لایه بالاتر با پول پیوستگی دارد. انجام دادن و فروش کار در زمانی که به "دقت" تنظیم و تقسیم شده است. خب همیشه لابد کارها، زمان مندی داشته اند و موقع شناسی مخصوص جهان جدید نیست. اما همانطور که خوانده ایم، این شکل از زمان کمیِ ساعتی و دقیقه ای مخصوص دنیای ماست اگر روح اش نباشد..
:)) و حتی :| درست حدس زدید! آدم ها وقتی به "مشکل" برمی خورند، سعی می کنند به پروژه بافتن کلمات روی بیاورند. همین خودش کاری ست برای خودش که به زمان فکر نکنند! (تکلیف پایان نامه ام را هم همین جا مشخص می کنم: من مسئولیت موقع نشناسی ام را می پذیرم. تمام و کمال. من در کار م خوب نبوده ام. زمان بندی و موقع شناسی بخشی از کار است. پس می شود، کارش را حذف کرد؛ "من" "خوب" "نبوده ام". این ربطی به زمان کمی و روح جهان مدرن ندارد!! و چون ذیل ساختاری تعریف می شوم که در آن من دانشجو هستم و بقیه، استاد راهنما و مشاور و داور و سایر دانشجویان، بنابراین همه ی آنها را تحت تاثیر قرار می دهم و همه آنها حق دارند که از من انتظار مسئولیت پذیری بیشتر داشته باشند.)
حالا مشکل این است: ساختار به آدم ها فشار می آورد. آزادی ها و خوش خوشان ها را محدود می کند. در جهان مدرن تلاش هر فرد برای یافتن جای مخصوص به خودش، شکل کار تکه پاره شده، زمان بندی دقیق، دغدغه درآمد و فروش کار و نظیر این ها، ماهیت قواعد و محدوده های ساختاری را تعیین می کند. همین قواعد هستند که برای ما تولید فشار روحی، استرس و اضطراب می کنند که نتیجه اش بیماری های ریز و درشت جسمانیست، و بنابراین وادار می شویم که دنبال راهی برای کاهش این ناملایمات تمدنی! باشیم. به "اوقات فراغت" روی می آوریم.. یا برای مشکلات فیزیولوژیک قرص آرام بخش می خوریم چون فکر می کنیم نمی توانیم کارمان را ترک کنیم و در بسیاری موارد، مجبور هستیم آنها را به همان شکل که تعریف شده اند انجام بدهیم: چون این هزینه ی بودن ما در ساختاری است که «نظم دهنده» است و ما هم از بودن و هم نبودن مان در آن، به شدت می ترسیم.
پ.ن:حالا کمی می شود به این گزاره ی «خدا جامعه است»، فارق از منظور قائل اش، بیشتر فکر کرد.
و اینکه آدم به فکر می افتد که این قضیه ی از خدا باید ترسید و تعدی از حدودش نکرد، چقدر می تواند معانی گوناگونی داشته باشد که ما فقط بیشتر اوقات متوجه معنای عذاب و عقاب فردی اش در آخرت بوده ایم که البته حتما موضوعیت دارد!
یک سال گذشته است
از آن روزی که فرزانه جمع مان کرد وسط مسجد اعتکاف هنر و گفت یک سجده کنید فقط و فقط برای خدا. بی هیچ حاجتی.
اما من شاید نتوانستم کامل هیچ چیز نخواهم. بی زبان گفتم که راه می خواهم ...
یادگاری ام از آن جا، شد کاسه ای که وسطش نوشته بود "راه نشانم بده"
وای که این روزها چقدر محتاجم، به سجده ای بی حاجت..
حس می کنم دست ها و پاهایم را بسته اند
و بلند و محکم توی گوشم می خوانند که «بدو»!
خسته می شوم اما چه فایده؟ وقتی اسم چند قدم جلوتر رفتن، دویدن نیست..
نه می توانی بنشینی؛ نه می توانی بروی.
بروید ای دلتان نیمه که در شیوه ما
مرد با هرچه ستم هرچه بلا می ماند..
راست می گفت:
ما قربانی خیالات خویشیم.. زیر دست و پای افکار ناخواسته له شده ایم
جمعیت خاطر یعنی پریشان فکر نبودن..
باید جلوی خیالات را گرفت.
* شعر از حافظ:
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات../ مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی
امروز در تجمع اعتراض به توهین شارلی ابدو به پیامبر، در مقابل سفارت فرانسه شرکت نکردم. به جایش آمده ام خانه و دارم وسایل عروسی امشب را برمی دارم که بروم خانه خواهرم و از آنجا شب با هم برویم مهمانی.
از دیروز دارم نظریه های مکتب فرانکفورتی ها را می خوانم و امروز رسیدم به بخش آخر فصل که درواقع نقدهای وارد شده به نظریه را مرور می کند. همه می دانند که یکی از شایع ترین نقدها به فرانکفورتی ها چیست: چپ های بورژوا ... نظریه نخبگانی و از این دست...
این ها را می گویم که برای اینکه هرجور دوست دارید در مورد تناقضات من قضاوت کنید. خیالی نیست.
صبح اولین چیزی که خواندم خبر شهادت جهاد مغنیه بود. همان جا توی رختخواب با ایمیل زهرا..
از صبح حالم را به هم ریخته... هی فکر می کنم که چقدر جوان بود... هی به جوان بودنش فکر می کنم..
دارم رژ لب و عطر و کرم صورت م را جمع می کنم که سریع تر برسم به خانه خواهرم و توی ترافیک نمانم و هی آن عکس دوتایی اش با پدرش و سردار سلیمانی می آید جلوی صورتم. باز تکرار می کند با تعجب که "چقدر جوان بود... شاید از تو هم کوچکتر..."
من آدم سطحی ای هستم. وجدان درونم هم همینطور. برای همین چندبار تا حالا ازصبح ناگهانی آمده وسط کلی شلوغی هایم و پرسیده: مگه اون یه عالمه آرزو و برنامه برای زندگیش نداشت؟ مگه اون نفس اماره نداشت؟ شهوت یک عالمه چیزی که هم سن و سال هاش دارن رو نداشت؟ شیطان نداشت؟
بله داشت. در عهد بوق هم زندگی نمی کرد. در جزایر آفریقایی پانامارا هم نبود.. هم عصر من، در همین نزدیکی های جهان اسلام... پدرش شهید... عموهایش شهید...
زهرا لینکی فرستاده که سخنرانی "جهاد" بعد شهادت پدرش است. گفتم جهاد، یادم به جهادی ها افتاد. به خون.
به خونی که چه کارهای بزرگ و کوچکی از دست ش بر نمی آید... هی خواستم ننویسم نمی گذارد. از صبح که خبر شهادتش .... این جوری می گویم: خون شهید چه کارها که در دنیا، همین دنیا نمی کند... از دنیای کوچک من پاپتی گرفته تا دنیای همه آدم ها. حالا در این شرایط حساس، حالا که همه جهادی را مساوی تروریست ترجمه می کنند، پسر شهید با خونش به همه دنیا می گوید که "جهاد" منم. من! که مثل سید شهیدان قربانی ام. جهادی ها، همرزمان من اند... نه آن جگرخوارهای بی وجدان
من علاوه بر اینکه آدم سطحی ای هستم، بی سواد هم هستم. به حرف های پر از حماسه اش که گوش می دهم چیز زیادی نمی فهمم جز یک حزن عمیق که هیچ بویی از ضعف ندارد... یک بغض پر از عزم ... و یک جمله نهایی: لن نترک الساح و لن نترک السلاح... آدم حس می کند که این حرف ها خیلی بزرگتر از کلمه های شان هستند. درست مثل حرف های سید، وقتی که می خواهد لبیک یا حسین را به آمریکایی ها بفهماند..
یاد حرف های حاج آقا فیض، رئیس کاروان کربلایمان، افتادم، آن روز در اتوبوس. می گفت خیال نکن برای توبه کردن باید جای خوبی باشی.. ای بسا توبه هایی که در وسط گناه و گناهکاری نصوح شده اند... یاد حاج آقای جاودان می افتم که خدا آن حالت شکستگی را دوست دارد. یاد مولانا می افتم که وقتی پشیمانی یعنی نور خدا در دلت هست..
آدم بعد از هبوط ش، باید همه فکر و ذکرش، توبه و بازگشت باشد.. از همه خرابه هایی که رفته.. از همه ویرانی های خودش... باید بازگردد. خوش بحال آن هایی که خونین بازمی گردند.. خوش بحال آن بازگشت...
یا من الاجابه تحت قبته...
*شعر از مرتضی امیری اسفندقه ی عزیز است:
آن باد که آغشته به بوی نفس توست/ از کوچه ما کاش گذر داشته باشد..
حالا که تکه تکه ام
شاید بعدترها،
ابراهیمی برای اطمینان قلبش هم که شده، بخواهد ذرات مرا جمع کند
بخواندم
و من
راستی "داغ" دار بشوم..