حیرانیم..

از همان روز اول که پنجره را رها می کنی و سراغ در می روی، سفر بی خانمانی آغاز می شود..

بی خانمان ها هیچوقت نمی توانند خاطره خانه را فراموش کنند همان قدر که خیال خارج از خانه ای که آنها را به بیرون کشیده است همیشه در وجودشان زنده است

همه می فهمند آدمی که پایش را از خانه بیرون گذاشته دیگر هیچ وقت نمی تواند مثل روز اولش شود.. نه به خانه متعلق است نه به بیرون آن

آنها دیگر تصویر درستی از مرزهای همیشگی نخواهند داشت

ودائم تلاش می کنند بگویند که این یک بلاتکلیفی اخلاقی نیست... 


اشتباه نکنیم؛ هر نه این و نه آنی، بی خانمان نیست..  بی خانمان ها تنبل های فراری نیستند. آنها به این رنج زندگی می کنند و بعضی به آن کمابیش آگاه اند.. و اصل داستان، از این خودآگاهی ست که آغاز می شود .. و از تلاش برای روایت کردن این بی خانمانی.. از تلاش برای زبان باز کردن

و ظاهرا آدم برای زبان باز کردن باید زندگی کند.. تمرین کند و ؟ ... و البته یاد بگیرد.. 

هر سه این ها شجاعت می خواهد

  • الف


اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری:
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم...

  • الف

فلوبر بدون تردید یکی از کسانی ست که بیشترین کمک را به جعل زندگی هنرمند، یا دقیق تر سخن بگوییم، به جعل حوزه هنر کرده است، یعنی این جهان باژگونه که قوانین آن کاملا عکس قوانین جهان معمولی ست، *حوزه ای که در آن سترونی هنرمند سرچشمه توان خلاق اوست* . شاید برای فلوبر نوشتن درباره سترونی یکی از طرق درک حقیقت توانایی خاصی باشد که به نویسندگان و نوشته های آنان عطا شده است. این توانایی که با یادآوری شبه جادویی گذشته حاصل می شود و از رهگذر آن به نوعی ادراک قفانگر دست می یابند، در سترونی و در ناتوانی فهم زمان و امور حاضر نهفته است... 


این توانایی که با یادآوری شبه جادویی گذشته حاصل می شود و از رهگذر آن به نوعی ادراک قفانگر دست می یابند، در سترونی و در ناتوانی فهم زمان و امور حاضر نهفته است


این توانایی که با یادآوری شبه جادویی گذشته حاصل می شود و از رهگذر آن به نوعی ادراک قفانگر دست می یابند، در سترونی و در ناتوانی فهم زمان و امور حاضر نهفته است؟


[ جامعه شناسی و ادبیات؛ پی یر بوردیو] 


یک. این مقاله بی تردید فوق العاده است. بی تردید!

دو. درباره این حرف ها چندهزار ساعت باید فکر کرد؟ 

چقدر باید زندگی شان کرد؟؟ ... گاهی تفسیرها در مرحله اول فقط متن را دستمالی می کنند...


سه. کی بشود که درباره ی وضعیت فردریک مورویی مان بتوانم فکر کنم و بنویسم... کی واقعا؟

  • الف

"شهری که راجع به صلح حرف می زند و زنی که به حرف شما گوش می دهد، هردو حاضر به تسلیم هستند" 

عشق و علاقه اهالی مشرق زمین نسبت به مباحثات و مذاکرات فلسفی و مذهبی آنها را عادت داده است که به هر موضوع و مطلبی کاملا گوش دهند و بسا اتفاق افتاده یک نفر ملای متعصب همینکه دو دفعه با یهودیان و عیسویان و گبران ملاقات نمود و یا با هندی های کافر تبعید شده از اجتماع برخورد و بعقاید آنها گوش داد در خود یک نوع آرامشی احساس می کند و با وجود تزلزل خاطری که دارد ممکن است یک قسمت از دلایل طرف را هم که مخالف با عقیده خود می پندارد در خاطر نگاه دارد و کمتر در فکر تباهی و سستی آنها باشد بلکه در صدد آن است که روح و جوهر و نکات مفید آنها را استخراج کند و به معلومات خود اضافه نماید.

(به نقل از کتاب مذاهب و فلسفه در آسیای مرکزی؛ اثر کنت دو گوبینو)

  • الف

از حدود بیست و یک سالگی گمانم، هر سالی برای من یک اسم و یک روحی داشته..

بیست و چهار سالگی ام اما خیلی زود تکلیفم را روشن کرد... خیلی هم سخت و سهمگین. خیلی هم در خلوت و سکوت.... بیست و چهار سالگی برای من از ابتدایش تا الان یک حرف را می زند و آن اینکه " خودت باش"، انعطاف پذیر باش اما خودت باش... "دیگران" باید کم کم حذف شوند.. جهان من از آنها زیادی پر است.. 

"من" گم شده ام؛ وسط این همه سرشلوغی های کم ارزش دنیایم.. "من" در زمان حیاتم گم شده ام..دل بسته ام به آرزوهای تا نوک دماغی؛ چطور با این وضعیت می توانم برای همیشه زنده بمانم؟ من باید "باشم" ... باشم و خودم باشم و تو . از این همه "بت" های نه ضار و نه نافع خسته ام. خسته ترم کن.. بعد، همه شان را جمع کن و از جهانم دور بریز... 

 این قصه باید به جاهای باریکی بکشد... به هر قیمتی.


***

می بینی؟ "تو" با آدم هایی طرف شده ای که حتی حرف زدن بلد نیستند.. حتی نمی دانند چه باید بخواهند.. 

الم تر انهم فی کل واد یهیمون...؟؟

  • الف
آدم های حقیر.. آرزوهای حقیر.. ناراحتی های حقیر
تکرارهای مبتذل و لعنت شده
قلب های مثل سنگ سفت شده
امیدهای مثل یک چراغ موشیِ در حال خاموش شدن..

عجیب است؟
اینکه وقتی می شکنی ام، از زیر آوار حقارت بیرون می آیم؟
عجیب است؟
اینکه از قلبی که برای عظیم ترین بلا هم نمی شکند و خرد نمی شود، ناامید باشی؟
عجیب است؟
اینکه از چنین وضعیتی حتی نمی توانم فرار کنم؟ ... نمی توانم؟!!




  • الف

.

بوی پیراهن خونین کسی می آید در شهر..

  • الف

آدم گاهی به این فکر می افتد که اسم های ما شاید رازی داشته باشند..

مثلا اگر خودت را صدا بزنی الهام یعنی اسم «من» ات، روح ات، نفست ات خلاصه وجودت، الهام باشد این چه تاثیری در تو خواهد گذاشت؟ 


حالا بلاتکیفی دو اسمه بودن من که بماند! واقعا تا مدت ها نمی دانستم با خودم باید با کدام اسم حرف بزنم! ... این را هم بگویم که آدم های دو اسمه یک فرصتی هم دارند؛ اینکه هیچ کدام از اسم های شان نباشند! چون قطعیتی ندارندها.. بگذریم!

حالا من چند وقتی است که درگیر اسمی هستم که خودم را با آن صدا می زنم؛ یعنی سمیرا

سمیرا یعنی دختر افسانه گو یا قصه گو در شب..

انقدر خوشحال شدم وقتی فهمیده ام که این قصه گویی در شب، رازهایی دارد .. انگار که ... یک جور کار خاصی بوده که آدابی داشته و کارکردی ... خلاصه از همه مهمتر اینکه تاریخی دارد! و افسانه هایی!! [آن دیگری ام دارد با تعجب و مذمت می گوید: خلی تو؟؟ -بله هستم! بذار حرفم را بزنم.]


تازه! اگر سمیرا را به معنی "باد یا نسیم ملایم خنک در روز داغ تابستان" درنظر بگیریم که به الهام هم نزدیک می شود:) چه بامزه!


بنظرتان سمیرا بودن من، تاثیری در «من» می تواند داشته باشد؟



پ.ن: حالا نمی خواهد برای من در دل تان خوشحالی کنید که اسم تان، اسم حضرت فاطمه ست ها [با لحن مورد نظر خوانده شود :)) ]. شما هم به هرحال باید بگردید دنبال راز خودتان! بله!


  • الف
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ مهر ۹۳ ، ۲۱:۵۳
  • الف

دیروز به واسطه مطلبی که یک دوست خیلی خوبی م نوشته بود، سعی کردم دوباره به بحث خطر کردن فکر کنم و بنویسم... این بار به چگونه خطر کردن..

دوستم درباره جدی گرفتن نوشته بود.. و جالب است که خطر کردن چقدر به جدی گرفتن نزدیک است! ما وقتی سخن ها را جدی می گیریم، خودمان را به خطر انداخته ایم.. جدی گرفتن چه معنایی دارد؟ انگار وقتی ما تصور می کنیم که فلان سخن واقعا واجد "حقیقتی" ست [و در پی آن وجود ما با او نسبتی برقرار می کند/ چه نسبتی؟!]، آن را جدی گرفته ایم. پس چه چیز را چگونه چقدر چرا جدی گرفتن مهم است.. چگونه و چرا خود را به خاطر چه چیزی به خطر انداختن مهم است.. چون پای حقیقت در میان است.. و آنجا که پای حقیقت به میان می آید، پای فریب هم به میان آمده است.. پای امر حقیقت نما.. امر جدی نما..

پس خود را در معرض هر خطری قرار دادن، شجاعت نیست! به خودم می گویم که باید نگهبان ذهن ت باشی ( به تقلید از آن حدیث درباره نگهبان قلب بودن).. باید دائم سعی کنی در یک خودآگاهی نسبت به اتفاقات ذهن و دلت به سر ببری... می گویم "هر"چیزی نباید چشم تو را بگیرد و تو را به سیاحت بیرون از شهرت بکشاند، حتی اگر چشمگیر و حیرت زا باشد (چون تو باید هدف داشته باشی و آدمی که هدف نداشته باشد، هرروز دنبال یک چیز جذابی کشیده می شود تا زمانی که خسته شود و یکی از همین جاها مسکن اختیار کند)!
اما این نگهبانی به معنای بسته بودن ذهن آدم هم نیست! به معنای خطر نکردن و نشستن در ساحل امنی که نمی دانم جز در جهل ما در کجای دیگر می شود پیدایش کرد، نیست!

تو نگهبانی (باید باشی)! و نگهبان دائم در معرض خطر است و اتفاقا به همین دلیل نمی تواند چشم و گوش بسته باشد..
نگهبان اولا "هدف" دارد و دوما در "مرز" زندگی می کند [با تشکر ویژه از حلقه سه شنبه ها]! (سوما چه؟)
چه کسی مرز را تعیین می کند؟

ما نگهبانان! چطور به یک فهمی از مرز می رسیم؟  

ما ادم های غیرمعصوم ممکن است بدون نظر کردن به هیچ سیبی (البته که نه از روی ظلم و تعدی و گناه) به آن خودآگاهی که گفتم برسیم؟ به شناخت مرز برسیم؟ می شود بدون رفتن به بیرون به چنین فهمی رسید؟؟ یا باید دائم در "رفت" و "برگشت" ها بود؟؟ چنین رفتنی، یعنی رفتن در رفت و برگشتی، با رفتن های "چشمگیرانه"، [که آدم را دائم در حیرت و شگفتی می اندازد به واسطه دیدن سرزمین های جدید] و جدی گرفتن ها و خطر کردن های ناشی از این دو نوع رفتن، قطعا متفاوت است...



ناتمام.

  • الف