حیرانیم..

و ان منکم الا واردها...


راه از وسط آتش می گذرد.. بیرون از آن راهی وجود ندارد و از رفتن هم گریزی نیست..

برای نجات یافتن باید ابراهیم بود.. 



برداشت آزاد از یکی از سخنرانی های امام خمینی!


  • الف

از ابتدا هم قرار بر همین بود..

بر اینکه وارث باشیم

وارث امانت خدا.. 

وارث پیامبران.. وارث امامان.. وارث صالحان.. آنها که خود میراث شده اند..

آمده ایم که وارث و میراث باشیم


بیایید به این فکر کنیم، که چرا گفته اند «وارث»؟؟

فقط انسان وارث است؟


ما چه زمانی وارث هستیم؟ 

ظاهرا وقتی که نسبتی با کسی داشته باشیم، امکان ارث بردن می یابیم.. نه؟



ارث بردن چه نستبی با از دست دادن/ دور بودن/ داغ دار شدن دارد؟                                        

تلاش برای میراث دار شدن، تلاشی برای به دست آوردن چیزی ست که از ما جداست، اما برای ماست؟ و ما برای او بوده ایم؟ 


...

  • الف

آدم گاهی به اندازه تمام جنگ های به هزیمت رفته ای که در آن ها شرکت نکرده هم احساس شکست خوردگی می کند

به اندازه تمام شهرهای به غارت رفته و خانه های ویران شده

و .. 

تمام اسرای غیرنظامی حتی! آنها که در میدان جنگ نبوده اند.. اما اسیر شده اند

 

آدم.. گاهی در وسط همه این ویرانی ها، بیشترین لذت را می برد..!!


ما چه جور موجودات عجیب و غریبی هستیم؟؟

هر لحظه به یک حال! و آن حال هم در حالت تشدید!!


می گویند که

گنج در ویرانه هاست..



* شعر از مولاناست:

چون به دست آورد کسی ما را/ ما گهی گنج گاه ویرانیم

  • الف

 

خیلی وقت است به این فکر می کنم که
غم یک جور حرمتی دارد.. 
و خدا.. آن را دست هرکسی نمی دهد..
اگر هم بدهد، باید حواست باشد که این امانت است، امانت!

  • الف

.


«و فرمان عدالت این است که: هرکه رنج می برد، خواهد آموخت..»



  • الف

بعضی آدم ها و افکار گاهی به طرز نگران کننده ای، بدون هیچ توافق قبلی شبیه هم هستند.. 

من نگرانم!

نگران از دست رفتن «خود»م.. گفتم «از دست رفتن»؟؟

نخیر! من نگران این هستم که اساسا به دست نیامده باشم و نیایم! اینکه «خود»ی در کار نباشد!! در گذشته که هیچ؛ حتی در آینده هم!


  • الف

تنهایی اولین قدم است

به خصوص وقتی به اوج اش می رسد.. یعنی به رنج اش می رسد؛ 

دوستش دارم! 

چون جا باز می کند.. همه موقتی ها را بیرون می کند و جا باز می کند برای تو




* شعر از مولاناست:

دلارام نهان گشته ز غوغا/ همه رفتند و خلوت شد برون آ

  • الف

نوزده روز است که می گویی سبدت را خالی کن تا من برایت پرش کنم..

نوزده روز است که می گویی وجودت را ازین سیاهی ها پاک کن تا جا داشته باشد و من بتوانم روی آن برایت هرچه می خواهی و می خواهم بنویسم

نوزده روز است که گوش نداده ام

حالا ... ظرف من جا ندارد برای برکت و رحمت و مغفرت تو... 

می شود آن را پیش تو جا بگذارم و کلا ظرف دیگر و بزرگتری به من بدهی؟

حالا.. وقت من دارد تمام می شود و هنوز پاک نکرده ام وجودم را..

می شود خودت همه اش را پاک کنی و برایم هرچه می خواهی و باید بخواهم بنویسی؟

  • الف

چند وقتی ست که فکر می کنم؛

«من» چرا جامعه شناسی خواندم؟ چرا مثلا فلسفه اسلامی نخواندم؟ یا اندیشه اجتماعی متفکران مسلمان؟ یا...

بله؛ ابتدائا گمان می کنم که سوال از دل حیرت و «بیگانگی» ست که در می آید... و حرکت از دل مورد حمله واقع شدن... اما باید از این بیشتر باشد..

چرا سوال، یابد از دل بیگانگی با تجدد بیرون بیاید و نه از دل بیگانگی امروز ما با سنت «تاریخی» مان؟ (ما با سنت مان بیگانه ایم؟ اگر بله، بیگانگی اش چه تفاوتی با تجدد دارد؟)


ما در سنت دنبال چه می گردیم؟

ما کلا دنبال چه می گردیم؟!

چه چیزی باید به ما بگوید که دنبال چه بگردیم؟


بگذارید کمی هم حکم صادر کنم و بگویم که

دوره ی کنترل اف زدن و  یک حرف اجتماعی پیدا کردن از ابن سینا و ملاصدرا «برای» اثبات اینکه همه چیز در سنت ما وجود داشته است، گذشته ست..  

ما.. باید بدانیم دنبال چه باید باشیم..

سنت ماده ی خام ماست؟ اگر بله؛ چه چیزهایی باید امروز به آن صورت بخشی کند؟ اگر نه؛ چیست؟


من کجای این داستان ایستاده ام؟ کجا باید بایستم؟

من واقعا چرا جامعه شناسی می خوانم؟؟ امید به چه راهی دارم؟ 


بدون زمانه شناسی می توان رفت سراغ سنت؟

ما چه زمانی و چگونه باید سراغ سنت برویم؟ می دانیم؟

ما اصلا به چه معنایی باید «سراغ» سنت برویم؟؟


چگونه باید سراغ تجدد برویم؟ البته که او اول سراغ ما آمده است!! او این رابطه را شروع کرده است.. اما ما باید چگونه «خودمان» ادامه اش بدهیم؟

چگونه دائم از دام کنت به مارکس و از دام پوپر به هیدگر و از دام ایکس به ایگرگ نیفتیم؟؟ به دام افتادن به چه معناست؟

ما از فلسفه قاره ای و تحلیلی و مکتب فلان و بهمان چه باید بخواهیم؟ چه نباید بخواهیم؟


ما در این زمانه، چگونه باید فکر کنیم؟

چگونه فکر می کنیم؟


  • الف

 اولین سوال ذهن ما در مواجهه با اندیشمند یا اندیشه ای ناآشنا، این است که این خوب است یا بد؟ درست است یا غلط؟ حق می گوید یا باطل؟

این عام گرایی در معیار ارزیابی ما، چه نسبتی با وحدت گرایی الهیاتی مان دارد؟

این درست است که ما، پیروان ادیان توحیدی، "عادت" نداریم آدم ها و اندیشه ها را در پارادایم ها/گفتمان ها/ یا جهان های مختلف خودشان ببینیم و بفهمیم و ارزیابی کنیم..؟؟ یعنی انگار که تربیت ذهنی ما عادت به این تکثر ندارد.. 

حتما دیده اید که دانشگاه رفته ها (افراد تحت تربیت متفاوت از جامعه!) چقدر این قبیل سوالات را عوامانه تلقی می کنند.. آنها (ما!؟) معمولا یا در واقع همیشه در عکس العمل نسبت به سوالاتی از قبیل اقبال لاهوری بالاخره خوب است یا بد؟ یک علامت تعجب خیلی بزرگ می گذارند همراه با چشمان گرد شده که یعنی این دیگر چه جور سوالی ست!!

مسئله، مسئله سیاه و سفید و خاکستری نیست.. مسئله، مرزکشی بین خودی/غیرخودی هم نیست.. یعنی بیایید از این وجهِ «چیستی محتوای ارزیابی» بگذریم.. 

 سوال من شاید از جهاتی، سوال از چرایی و چگونگی نفس این توجه به رنگ است حالا هرکدام از این رنگ ها که می خواهد باشد..! نه! بهتر بگویم سوال این است که چه زمینه ی فکری-فرهنگی- دینی ای باعث می شود که ما اینگونه بپرسیم؟ 




  • الف