حیرانیم..


بیا و امشب..

به اسرافیلت بگو    تا با صورش، به حوالی قبرستان من بیاید..

اینجا مدت هاست کسی دفن شده است که باید زنده شود..

خیلی دیر شده است..

معجزه ات را صدا کن!



* شعر از مولاناست:

چون اسرافیل وقتی راست خیز/ رستخیزی ساز پیش از رستخیز

  • الف
داستان همچنان همان است که بود؟

دل هامان با حق..

و شمشیرهامان...؟؟

اصلا بگو به من که 
حقیقت.. با کدام دل ها تا آخر می ماند؟

  • الف


آیا از ترس گمراه شدن، نباید خطر کنیم؟

آیا بدون خطر کردن به هدایت می توان رسید؟

آیا خطر کردن صرفا به معنای خروج از قلعه ی مستحکم «خود» و مواجهه با غیر است؟ آیا خطر کردن کنجکاوی ست؟

آیا بدون خطر کردن، قلب پاک تری خواهیم داشت؟ قلبی که هیچگاه آلوده نشده.. و «مومن» تر خواهیم بود؟

آیا بدون خطر کردن، از چیزی متحیر خواهیم شد؟ (باید بشویم؟!)

آیا بدون خطر کردن، درگیر رمز و رازهای جهان می شویم؟

آیا بدون خطر کردن انسان خواهیم شد؟؟



 چرا نخستین پیامبر، «امنیت» بهشتی اش را رها می کند و خطر می کند؟ 

اگر آدم (ع) خطر نمی کرد، پیامبر می شد؟


خطر کردن به چه معناست؟

چه مرزی با ظلم کردن و جاهل بودن دارد؟ ظلوم و جهول به چه معناست؟

خطر کردن چه نسبتی با تسلیم بودن دارد؟


خطر کردن در کدام وضعیت ممکن می شود؟؟


  • الف


هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست..


(سعدی)

  • الف
ماجرای سفر، لابد از هبوط حضرت آدم به زمین شروع می شود تا... به دنیا آمدن ما فرزندانش... تا از دنیا رفتن مان... و تا دوباره برانگیخته شدن مان در قیامت...
اگر فرض کنیم تاریخ انسان، تاریخ سفرهای اوست؛ اگر سفر یعنی ترک کردن چیزی و رسیدن به چیز دیگری و ترک دوباره آن به مقصد چیزی جدیدتر و همین طور تا آخر ؛
این ترک چه زمانی رخ می دهد؟
چقدر دست ماست که چه موقعی چه چیزی را ترک کنیم و سراغ چه چیز جدیدتری برویم؟
اگر دست ما نیست، دست کیست؟ دست چیست؟!
وقت سفر چگونه فرا می رسد؟

منظور من از سفر، فقط به دنیا آمدن و مردن و برانگیخته شدن نیست؛ اینها نمونه هایی از سفرهای ماست. منظور من مطلق سفر است.. 

  • الف

به وضوح گرد و غبار گرفته ام

دستی بکش

بارانی بفرست

حتی طوفانی.. که بیاید و تمام خودم را از جا بکند و ببرد..



  • الف

من.. به جهان تو باخته ام..

سر و قلبم را

دو چشمم را

دست و پا و زبانم را 

همه را در جهان تو و به آن باخته ام..


اما

قسم به همان شهر

که مردی در آن هست؛

گمان نمی کنم که «احد»ی مرا نمی بیند..




ما.. «شجاعت» ورود به گردنه های دشوار را نداشته ایم..


پدر خاک را بگو که برخیزد!
و یادمان بدهد .. 
چگونه است اطعام کردن بینوایان خاک نشین در روزهای قحطی و گرسنگی..




  • الف


بکم فتح الله

و بکم یختم 

و بکم ینزل الغیث

و بکم یمسک السماء ان تقع علی الارض الا باذنه

و بکم ینفس الهم و یکشف الضر..


بکم

بکم

بکم..


لا بغیرکم


چقدر محکم اند این کلمات... چقدر محکم کوبیده می شوند به دیوار قلب آدم.. بدون اینکه حتی بفهمی شان..

  • الف
من اذیت می شوم.. دست خودم هم نیست 

من در حال حاضر اذیت می شوم، وقتی این آقای حسین آبادیان بر می دارد در کتاب تالیفی اش، واژه «تذکر» را  برای واژه ی آلمانی «Andenken» (؟!) جایگزین می کند [و بعد در توضیحش آن را در یک معنای خاص به کار می برد] ... وقتی بر می دارد برای واژه ی «غفلت» زیرنویس می کند که «neglect» ...
مگر این ها هویت ندارند؟ شخصیت ندارند که «هر جایی» شان می کنید؟؟

بروید دست از سر این واژه ها بردارید!

***

چرا این حال را دارم؟! 


  • الف

رسوایی..

رسوایی واژه غریبی ست. برای بعضی ها و البته "بعضی" رسوایی ها، نقطه پایان است... اما من این رسوایی ام را نقطه شروع خودم گذاشته ام..

رسوایی پایان تظاهر است..

انگار آدم بعد از رسوایی پاک می شود.. مثل اینکه بزرگترین قربانی ها، یعنی خودش را داده باشد تا مگر مورد بخشش واقع شود.. مورد توجه خدا.. 

قربانی دادن یعنی دل کندن و فدا کردن چیزی که چه بسا برای پروردن و از دست ندادنش تلاش ها کرده ای.


آدمی که دیگر چیزی ندارد تا بخواهد حفظش کند و برای حفظ ش هر کاری بکند، لابد آدم «آزاده» ایست..

بله.. همین است.. «آزاده»

«رسوایی» می تواند آدم را به «آزادگی» بکشاند، اگر خدا بخواهد..


و من نوشته بودم که 

«این جهل مرا بی آبرو کرده است

یک روز و نه یک روزه، اوضاع کاملا دگرگون خواهد شد..»

حالا.. با این رسوایی انتخاب شده و اختیاری ام، خود را به آزادگی خواهم کشاند..اگر خدا بخواهد..




  • الف