حیرانیم..

اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است.. (۲)

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۰۷ ب.ظ

دیروز صبح خوابت را می دیدم. در همان حالت مریضی به سختی چشم هایت را باز کردی. از چشم هایت آب آمده بود و من چشمم را از تو برگرداندم به خیال اینکه مثل هر بار آنها را ناخودآگاه باز کرده ای و چیزی نمی بینی. اما دیدی. حتی نگاهم کردی. بعد از این همه مدت که چشم هایت نگاهی نداشتند، به من نگاه کردی و من چقدر خوب متوجه شدم فرق دیدن و نگاه کردن را. حتی فرق ندیدن و دیدن و نگاه کردن را. تعجب کرده بودم.. 

گفتی چرا پیش من نمی آیی؟ گفتم بابا جان من که همه اش پیش شما هستم.. گفتی انقدر دلم می خواهد بروم کربلا.. پیش امام حسین.. قربان صدقه ات رفتم و گفتم می رویم. با هم می رویم. با ذوق مامان را صدا زدم. دست ها و پاهایت را با تعجب و خوشحالی به او نشان دادم که ببین می تواند حرکت شان بدهد! بعد مامان داشت حساب می کرد که اولین فرصتی که می توانیم برویم کربلا چه زمانی است. گفتم: بابا! سمیه و روزبه هم بیایند یا سه نفری برویم؟ با همان لحن پر از مهربان همیشگی ات گفتی: نهه! بیان... یعنی معلوم است که بیایند.. بیدار شدم.

بیدار شدم و ترسیدم که جور دیگری پیش امام حسین نروی. بدون ما نروی. 

بیدار شدم و ترسیدم که نکند آنقدر اذیت شده ای که دیگر هوس رفتن کرده ای ولی ما مانعت شده ایم و خواسته ای این را به من بگویی...

 

دوستت دارم..

  • الف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی