امروز در تجمع اعتراض به توهین شارلی ابدو به پیامبر، در مقابل سفارت فرانسه شرکت نکردم. به جایش آمده ام خانه و دارم وسایل عروسی امشب را برمی دارم که بروم خانه خواهرم و از آنجا شب با هم برویم مهمانی.
از دیروز دارم نظریه های مکتب فرانکفورتی ها را می خوانم و امروز رسیدم به بخش آخر فصل که درواقع نقدهای وارد شده به نظریه را مرور می کند. همه می دانند که یکی از شایع ترین نقدها به فرانکفورتی ها چیست: چپ های بورژوا ... نظریه نخبگانی و از این دست...
این ها را می گویم که برای اینکه هرجور دوست دارید در مورد تناقضات من قضاوت کنید. خیالی نیست.
صبح اولین چیزی که خواندم خبر شهادت جهاد مغنیه بود. همان جا توی رختخواب با ایمیل زهرا..
از صبح حالم را به هم ریخته... هی فکر می کنم که چقدر جوان بود... هی به جوان بودنش فکر می کنم..
دارم رژ لب و عطر و کرم صورت م را جمع می کنم که سریع تر برسم به خانه خواهرم و توی ترافیک نمانم و هی آن عکس دوتایی اش با پدرش و سردار سلیمانی می آید جلوی صورتم. باز تکرار می کند با تعجب که "چقدر جوان بود... شاید از تو هم کوچکتر..."
من آدم سطحی ای هستم. وجدان درونم هم همینطور. برای همین چندبار تا حالا ازصبح ناگهانی آمده وسط کلی شلوغی هایم و پرسیده: مگه اون یه عالمه آرزو و برنامه برای زندگیش نداشت؟ مگه اون نفس اماره نداشت؟ شهوت یک عالمه چیزی که هم سن و سال هاش دارن رو نداشت؟ شیطان نداشت؟
بله داشت. در عهد بوق هم زندگی نمی کرد. در جزایر آفریقایی پانامارا هم نبود.. هم عصر من، در همین نزدیکی های جهان اسلام... پدرش شهید... عموهایش شهید...
زهرا لینکی فرستاده که سخنرانی "جهاد" بعد شهادت پدرش است. گفتم جهاد، یادم به جهادی ها افتاد. به خون.
به خونی که چه کارهای بزرگ و کوچکی از دست ش بر نمی آید... هی خواستم ننویسم نمی گذارد. از صبح که خبر شهادتش .... این جوری می گویم: خون شهید چه کارها که در دنیا، همین دنیا نمی کند... از دنیای کوچک من پاپتی گرفته تا دنیای همه آدم ها. حالا در این شرایط حساس، حالا که همه جهادی را مساوی تروریست ترجمه می کنند، پسر شهید با خونش به همه دنیا می گوید که "جهاد" منم. من! که مثل سید شهیدان قربانی ام. جهادی ها، همرزمان من اند... نه آن جگرخوارهای بی وجدان
من علاوه بر اینکه آدم سطحی ای هستم، بی سواد هم هستم. به حرف های پر از حماسه اش که گوش می دهم چیز زیادی نمی فهمم جز یک حزن عمیق که هیچ بویی از ضعف ندارد... یک بغض پر از عزم ... و یک جمله نهایی: لن نترک الساح و لن نترک السلاح... آدم حس می کند که این حرف ها خیلی بزرگتر از کلمه های شان هستند. درست مثل حرف های سید، وقتی که می خواهد لبیک یا حسین را به آمریکایی ها بفهماند..
یاد حرف های حاج آقا فیض، رئیس کاروان کربلایمان، افتادم، آن روز در اتوبوس. می گفت خیال نکن برای توبه کردن باید جای خوبی باشی.. ای بسا توبه هایی که در وسط گناه و گناهکاری نصوح شده اند... یاد حاج آقای جاودان می افتم که خدا آن حالت شکستگی را دوست دارد. یاد مولانا می افتم که وقتی پشیمانی یعنی نور خدا در دلت هست..
آدم بعد از هبوط ش، باید همه فکر و ذکرش، توبه و بازگشت باشد.. از همه خرابه هایی که رفته.. از همه ویرانی های خودش... باید بازگردد. خوش بحال آن هایی که خونین بازمی گردند.. خوش بحال آن بازگشت...
یا من الاجابه تحت قبته...
*شعر از مرتضی امیری اسفندقه ی عزیز است:
آن باد که آغشته به بوی نفس توست/ از کوچه ما کاش گذر داشته باشد..
- ۱ نظر
- ۲۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۵۵