حیرانیم..

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

جایی می خواندم که صدا کردن خدا در حالت ترس نوعی ریاکاری است.. به این فکر کردم که این حرف چقدر اشتباه است؟ خدا چرا قسم خورده که بی تردید ما را با ترس امتحان خواهد کرد؟ مگر ترس با ما چه می کند؟ جز این است که راهی برای درک عمیق ترین تجربه های انسانی مان است؟ وقتی می ترسیم تازه با خود واقعی مان مواجه نمی شویم؟ 

  • الف

معمولا وقتی می خواستم کار یا فکر کنم در اتاقم را می بستم. می آمدی در می زدی، فورا در را باز می کردی و دوباره پشت سرت در را می بستی. بعد روی تختم می نشستی و تکه هایی که از روزنامه یا کتابت برایم علامت زده بودی رابلند می خواندی و درباره اش حرف می زدی و مدتی روی تختم دراز می کشیدی. اگر خیلی مشارکت نمی کردم می گفتی: عین خودمی. منم اصلا دوست ندارم وسط مطالعه کسی مزاحمم بشه. ولی معلوم بود که همچنان دوست داری حرف بزنیم..

هر بار که این کار را می کردی بعد از مدتی مامان در اتاق را باز می کرد و می گفت: یعنی در رو روی من بستید دیگه؟ بعد رو به شما با خنده می گفت که: در رو بسته یعنی کسی نیاد پیشش. شما میای تو که دیگه لازم نیست دوباره در رو ببندی... هنوز هم که یادش می افتم خنده ام می گیرد بابای خوبم..

  • الف

بگذار ریز ریز خاطرات مان را اینجا بگذارم.. مثلا آن روزی که با اسنپ داشتم می رفتم حوزه هنری. توی راه مامان زنگ زد گفت: بابات نگرانه. خیالش رو یک جوری راحت کن. تعجب نکن. بعد گوشی را داد به تو. (تو نه شما!) صدایت پر از نگرانی بود. گفتی: خیلی مواظب باش ها. شوخی نگیر. این ها احتمالا دنبالت آمدند. گفتم: نه بابا جون. تنها نیستم. زود هم بر می گردم. گفتی: بهرحال من نگرانم. خیلی مواظب باش ندزدنت. اینا آدمای عوضی ای هستن. من می شناسم شون... شب که برگشتم با هم خندیدیم.. اما حالا که فکرش را می کنم بعدش هم مرز واقعیت و توهم برایت کاملا روشن نبود ولی ما فکر می کردیم تو همان بابای قبلی بدون تومورمان هستی. حالا فکر می کنم نکند ناراحت شده باشی آن شب...

این حجم از دوست داشتنِ هم، چطور در دلمان جا شده؟؟

چه خوشبخت بودیم که دائم به هم یادآوری می کردیم که چقدر همدیگر را دوست داریم..

یادم نمی رود که بعد از شنیدن یک روایت درباره ی ثواب محبت پدر به دختر از رادیو، چطور هر روز با شوخی با همان لحن پر از محبت مخصوص به خودت، مثل مجری ها از من می پرسیدی: امروز دختر خود را بوسیده اید؟ بعد یک یا چند بوس ناگهانی. و پشت سرش هم ثوابت را می شمردی و می خندیدیم. از ۵۰۰ تا شروع شده بود و قبل از پا افتادنت، ارزش یکی اش ۱۵۰۰ تا شده بود. کار هر روزت بود... چقدر برایم همه ی این جور کارهایت تحسین برانگیز بود..  با این حساب از دست دادن تو نباید برایم همین قدر رنج آور باشد؟ 

یادت هست آن روز که روی تخت بودی و چشم هایت را باز کردی. من ذوق کردم که : سلام بابا جونم. بیدار شدی؟؟ خوبی؟ سردت نیست؟ و تو مثل همیشه به جز این اواخر که گفتن کلمات برایت سخت شده بود، دوباره با همان لحن خودت اما این بار خیلی خسته و رنجور گفتی که سلام عزیزم... و دوباره سکوت کردی با چشم های باز.. گفتم: بابا جون! به چی فکر می کنی؟ گفتی: به زندگی.. گفتم به چیِ زندگی؟ گفتی: به خود زندگی.... نمی دانستم چه بگویم... گفتم: بابا خیلی دوسِت دارم.. شما هم یه چیزی بگو. باهام حرف بزن. یه چیزی بگو که من خوشحال شم. باشه؟ به چشم هایم نگاه نکردی اما گفتی: دوسِت دارم... هیچ جمله ای در آن لحظه نمی توانست به اندازه ی چیزی که گقتی هم خوشحالم کند و هم غمگین... بغلت کردم.. بوسیدمت. مامان را صدا زدم که: بیاین بابا بیدار شده... 

خاطرات ما تمامی دارد؟؟ کاش نداشته باشد..

  • الف