حیرانیم..

۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه..

یک سال از 29 دی 93 گذشته است. دومین تجربه ی شکستن و داغ دار شدن از شنیدن خبر شهادت کسی که خودش را تا لحظه ی خواندن خبر نمی شناختم.. اولین تجربه ام مربوط به دوران نوجوانی ام است، وقتی خبر شهادت آیت الله حکیم را شنیدم و متعاقب آن فیلم عزاداری کاملا خالصانه اش را برای امام حسین که بر سر و صورتش می زد.. که اگر کاملا خالصانه نبود چطور ممکن بود بتواند از پشت دوربین و صفحه تلویزیون، یک بچه ی مثلا 13 یا 14 ساله را تحت تاثیر قرار دهد؟ آنجا اولین باری بود که برای یک شهید گریه کردم بی آنکه بدانم واقعا چرا..هنوز هم درست نمی دانم.

شنیدن خبر شهادت جهاد مغنیه و متعاقب آن سخنرانی ای که پس از شهادت پدر کرده بود، تجربه عجیبی بود.. لن نترک الساح و لن نترک السلاح...  چرا باید آنقدر متاثر می شدم؟ چه چیز در آن خون بود که مرا به او نزدیک می کرد؟ چهل شب و روز به یادماندنی در هر نوبت اذان برایش قرآن می خواندم و عمیقا حس می کردم که هنوز به این جهان نزدیک است.. چه چیز در من از بین رفته است که حالا ماه هاست از او دور شده ام؟ داغ اگر داغ باشد که سرد نمی شود، می شود؟ گمشده ی ما، صدق است و گرفتاری مان نفاق..


----

*شعر از نعیمه امامی است: 

بخند خنده ی گل دیدنیست اما حیف/ خزان رسیده به باغ و چکیده اشک انار


  • الف
صلح، زمانی باشکوه است، که جنگ معنایی داشته و قابل تصور باشد.. 
نرمش زمانی قهرمانانه است که بازی "در جریان" است و حداقل دو حریف در حال "مبارزه" هستند..
بازی شطرنج اصلی هنوز تمام نشده، بگذار اسب ها به رقص حرکت شان دل خوش باشند!! 


  • الف

ولا تکونوا کالذین نسوا الله، فانساهم انفسهم

 

یکی از مهمترین بزنگاه ها برای نقد جهان مدرن، بازگشت به آغاز آن و فهم این است که مدرنیته از خلال نفی چه چیزهایی راه را برای وجود خود باز کرده است. به همین شکل می توان فهمید که عدول از کدام چیزها امروز، جهان ما را از پروژه ی مدرنیته دورتر کرده است. نفی الوهیت و ربوبیت خدا و طرد امر متعالی از جهان انسانی اگر نه مهمترین، یکی از مهمترین چیزهایی بود که انسان اروپایی، قدم گذاشتن به جهان جدیدش را با آن آغاز کرد. این طرد، همه جانبه و فراگیر بود و قبل از هرجا، این الوهیت و ربوبیت زدایی در آثار مذهبی نمود یافته است: از بازتفسیر متون مذهبی گرفته تا نقاشی های مذهبی دوره رنسانس.. امروز در کانال کافه نقاشی جمله جالبی خواندم در تفسیر و توضیح تابلوی توماس شکاک اثر کاراواجو، درباره مسیحی که با جان دادن یا «گوشت شدن بر بالای صلیب، الوهیتش را تماما به هیچ وانهاده استیعنی مسیحی که ترجیح داده است تا به جای شِکوه از بی توجهی پدر به سرنوشت‌اش، خود از او بخواهد که دیگر رهایش کند ...  "چرا پس رهایم نمی کنی، پدر؟" این ندای اعتراض گون مسیحِ کاراواجو در جلجتاست. جلجتای ناکجاآباد مانند این تابلو. "رهایم کن، پدر. فراموشم کن"..»

در جهان مسیحیت اروپاییِ دوره رنسانس، پسر با مصلوب شدنش جلوی چشمان پدر از او جدا می شود: یاد قطره اشک خدا در فیلم مصائب مسیح افتادم.. شاید قربانی شدن مسیح آغاز خودبنیادی سرنوشت هاست... آغاز فروغلطیدن امر متعالی در امر مادی.. آغاز پایین آمدن از آسمان..

اما از این طرف، در مورد قربانی بزرگ ما چه اتفاقی می افتد؟ «و فدیناه بذبح عظیم».. در اینجا خون است که به آسمان پاشیده می شود و بر نمی گردد.. یک جور حرکت معکوس را به ذهن آدم می آورد: حرکتی بی بازگشت از زمین به آسمان برای پی گرفتن رد این خون.. قوت گرفتن ایده منتقم در همه تاریخ شیعه.. واقعا چرا ما عمدتا این ایده را در یک چهارچوب روانشناختی می فهمیم؟! این داغ، داغ از دست دادن شخص، بلکه بهترین اشخاص، نیست که انتقام ش امری شخصی باشد.. که انتقام ش در برابر بخشیدن قرار بگیرد.. که اگر این طور بود منتقم بودن امام دوازدهم بی معناترین انتقام بود. نبود؟ این انتقام، چیزی جز یک مبارزه ی تام و تمام برای یک بازگشت نیست.. برای اینکه انسان "توامان" هم بازگردد (توبه) و هم چیزی به او بازگردانده شود (ان الارض "یرث"ها عبادی الصالحون) و این میراث جز از راه داغدار شدن برای خون های به ناحق ریخته شده، از چه راه دیگری ممکن است به دست بیاید؟ این داغدار شدن دقیقا به چه معناست؟ صرفا یک حالت روانی است؟ یا یک مرحله وجودی است؟ چه لوازمی دارد؟ چه طور حاصل می شود؟ چگونه از سطح فردی خارج می شود و جامعه و تاریخ را متاثر می کند؟

قربانی بزرگ، ما را به بازگشت فرامی خواند، قربانی دروغین، فکر جدایی را پرورش می دهد و بنابراین دغدغه فراموشی را دارد.. کتاب مقدس تحریف شده ای که عبد را به پسر مبدل کرده راه را برای این جدایی و رهاییِ وهمی باز گذاشته و این همان امکانی ست که قرآن، منطقا نمی تواند برای مسلمانان فراهم کند تا آنها از دل سنت راهی برای تجدد این جهانی خود باز کنند.. 

 

 


* شعر از فاضل نظری است:

بر من به چشم کشته عشقت نظر کن/ پروانه های مرده با هم فرق دارند..

  • الف

از بیشتر یادگاری جمع کردن ها فراری ام..

وقتی تکه تکه های زندگیِ در جریان امروز را جدا می کنی و سعی می کنی ثابت نگه شان داری، انگار که مرده نگه داشته ای.. چیزی که نه در جریان است و نه کلیتی دارد، چه ارزشی دارد جز اینکه یک بوی آزاردهنده و یک چهره ناقص وحشت آفرین به همراهش بیاورد و ما را از زمانه خودمان بیرون بیندازد؟ ... حساب یادمان ها اما جداست.. آنها تلاش می کنند که در زمانه حال عمل کنند و شاید خصلت جمعی شان هم بی تاثیر نباشد در اینکه چنین امکانی را برایشان فراهم کند.. آنچه مهم است این است که یادمان ها برخلاف افیون یادگاری ها، قدرت مولد دارند: آنها می خواهند چیزی را حرکت بدهند و حضورش را در کلیت زندگی و زمانه حال، موثر کنند.. این حرکت آنها، حرکت در بُعد است و از عقب به جلو.. چرا؟ چون فرض من این است که متعلق یادمان ها از حیث محتوایی، بلازمان هستند: یعنی آنچه برایش می توان یادمان گرفت امری زمان مند و تکه پاره شده نیست، همواره در همه زمان ها حاضر است و صرفا نیاز دارد که به جلوی صحنه «خوانده» شود و از خلال کنش معاصران، به «جریان» بیفتد و بواسطه خصلت «به یادآورنده» اش، برای آنها تولید «سنت» کند..

  • الف
گاهی وقت ها هم هست که انسان با تمام آنچه هست از تمام آنچه هست، فرو می ریزد.. بدترش این است که این فروریختن فقط با یک تلنگر باشد..
  • الف

گاهی وقت ها هم هستند که آدم به هر دری می زند برای آرام شدن اما «همه» در ها، بسته اند..

کافی ست بنشیند و یواشکی با چشم ش به آسمان نگاه کند و در دلش بشکند و شاید حتی فقط یک بار بگوید: خدا.. و بعد کافی ست که فقط اعتماد کند به توانایی و فضل و رحمت بی حسابش که برایش کلی نمونه نقدی سر دست و دم دست هم سراغ دارد و لازم نیست برای یادآوری شان زیاد به خودش زحمت بدهد.. اما.. گاهی ناتوانی آدم و جهل ش او را به نقطه ای می رساند که از همین کمترین کار بازش می دارد...

آرامش.. فقط در باور داشتن به این است که هیچ قوت و قدرتی نیست مگر بواسطه ی اراده خدا و مگر قوت و قدرت او..


  • الف