حیرانیم..

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

دیروز صبح خوابت را می دیدم. در همان حالت مریضی به سختی چشم هایت را باز کردی. از چشم هایت آب آمده بود و من چشمم را از تو برگرداندم به خیال اینکه مثل هر بار آنها را ناخودآگاه باز کرده ای و چیزی نمی بینی. اما دیدی. حتی نگاهم کردی. بعد از این همه مدت که چشم هایت نگاهی نداشتند، به من نگاه کردی و من چقدر خوب متوجه شدم فرق دیدن و نگاه کردن را. حتی فرق ندیدن و دیدن و نگاه کردن را. تعجب کرده بودم.. 

گفتی چرا پیش من نمی آیی؟ گفتم بابا جان من که همه اش پیش شما هستم.. گفتی انقدر دلم می خواهد بروم کربلا.. پیش امام حسین.. قربان صدقه ات رفتم و گفتم می رویم. با هم می رویم. با ذوق مامان را صدا زدم. دست ها و پاهایت را با تعجب و خوشحالی به او نشان دادم که ببین می تواند حرکت شان بدهد! بعد مامان داشت حساب می کرد که اولین فرصتی که می توانیم برویم کربلا چه زمانی است. گفتم: بابا! سمیه و روزبه هم بیایند یا سه نفری برویم؟ با همان لحن پر از مهربان همیشگی ات گفتی: نهه! بیان... یعنی معلوم است که بیایند.. بیدار شدم.

بیدار شدم و ترسیدم که جور دیگری پیش امام حسین نروی. بدون ما نروی. 

بیدار شدم و ترسیدم که نکند آنقدر اذیت شده ای که دیگر هوس رفتن کرده ای ولی ما مانعت شده ایم و خواسته ای این را به من بگویی...

 

دوستت دارم..

  • الف

با تو جزئیات مهم شده اند.. مهم است که ملافه ی روی بالشی که دست هایت روی آن می گذاری صاف و چین نخورده باشد، وقتی که حتی یک خط کوچک آن، خودش را روی دست های سفید و پوست نازک شده ات نشان می دهد و جا می اندازد.. 

با تو جزئیات مهم شده اند.. مهم است که وقتی به پهلو خوابیده ای، هر بار چک کنم که گوش هایت، صاف روی بالش باشند و خم نشده باشند، مبادا اذیت شوی..

ما همه ی سعی مان را کرده ایم که سالم نگه ات داریم تا به هوش بیایی.. دردناک است که نمی توانیم درد اصلی ات را رفع کنیم اما قشنگ است که لااقل توانسته ایم کمی به جزئیات توجه کنیم.. جای شکر ندارد؟ 

 

  • الف

خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب...

  • الف