حیرانیم..

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

من.. به جهان تو باخته ام..

سر و قلبم را

دو چشمم را

دست و پا و زبانم را 

همه را در جهان تو و به آن باخته ام..


اما

قسم به همان شهر

که مردی در آن هست؛

گمان نمی کنم که «احد»ی مرا نمی بیند..




ما.. «شجاعت» ورود به گردنه های دشوار را نداشته ایم..


پدر خاک را بگو که برخیزد!
و یادمان بدهد .. 
چگونه است اطعام کردن بینوایان خاک نشین در روزهای قحطی و گرسنگی..




  • الف


بکم فتح الله

و بکم یختم 

و بکم ینزل الغیث

و بکم یمسک السماء ان تقع علی الارض الا باذنه

و بکم ینفس الهم و یکشف الضر..


بکم

بکم

بکم..


لا بغیرکم


چقدر محکم اند این کلمات... چقدر محکم کوبیده می شوند به دیوار قلب آدم.. بدون اینکه حتی بفهمی شان..

  • الف
من اذیت می شوم.. دست خودم هم نیست 

من در حال حاضر اذیت می شوم، وقتی این آقای حسین آبادیان بر می دارد در کتاب تالیفی اش، واژه «تذکر» را  برای واژه ی آلمانی «Andenken» (؟!) جایگزین می کند [و بعد در توضیحش آن را در یک معنای خاص به کار می برد] ... وقتی بر می دارد برای واژه ی «غفلت» زیرنویس می کند که «neglect» ...
مگر این ها هویت ندارند؟ شخصیت ندارند که «هر جایی» شان می کنید؟؟

بروید دست از سر این واژه ها بردارید!

***

چرا این حال را دارم؟! 


  • الف

رسوایی..

رسوایی واژه غریبی ست. برای بعضی ها و البته "بعضی" رسوایی ها، نقطه پایان است... اما من این رسوایی ام را نقطه شروع خودم گذاشته ام..

رسوایی پایان تظاهر است..

انگار آدم بعد از رسوایی پاک می شود.. مثل اینکه بزرگترین قربانی ها، یعنی خودش را داده باشد تا مگر مورد بخشش واقع شود.. مورد توجه خدا.. 

قربانی دادن یعنی دل کندن و فدا کردن چیزی که چه بسا برای پروردن و از دست ندادنش تلاش ها کرده ای.


آدمی که دیگر چیزی ندارد تا بخواهد حفظش کند و برای حفظ ش هر کاری بکند، لابد آدم «آزاده» ایست..

بله.. همین است.. «آزاده»

«رسوایی» می تواند آدم را به «آزادگی» بکشاند، اگر خدا بخواهد..


و من نوشته بودم که 

«این جهل مرا بی آبرو کرده است

یک روز و نه یک روزه، اوضاع کاملا دگرگون خواهد شد..»

حالا.. با این رسوایی انتخاب شده و اختیاری ام، خود را به آزادگی خواهم کشاند..اگر خدا بخواهد..




  • الف
خدایا.. من خیلی بیش از این ها به حافظه ام احتیاج دارم..
دنیای من پر است از آدم هایی که باید حرف زدن شان را .. راه رفتن شان را .. خندیدن شان را ... ناراحت شدن شان را... حتی تا چین و چروک صورت شان را و خطوط چشمانشان را حفظ کنم.. 

دنیای من پر است از چیزهای از دست رفتنی.. 
حتی رنگ موهای خودم را باید حفظ کنم... لابد روزی می آید که از این یک دستی خارج می شوند و تارهای سفید کم کم پیدایشان می شود...

دنیای من پر است از یادها و علاقه هایی که نمی خواهم به هیچ قیمتی حتی خاطره شوند... چگونه فراموششان کنم..؟

خدایا.. قبول کن که من خیلی بیش از اینها به حافظه ای قوی احتیاج دارم...
نمی توانم آدم های زندگی ام را به همین راحتی از دست بدهم.. نمی توانم..

من هنوز خاطره خطوط استخوان های پدربزرگم را -در آن شب آخر- در دستانم دارم.. تمام صورتش را حفظم.. دست و پاهایش را .. حرف زدنش را .. «سلاااام دختر گل» گفتن اش را، هر وقت که ما را می دید؛ اینکه باید یک ساعت صبر می کردیم تا سلام طولانی اش تمام شود و بعد جواب می دادیم.. اینکه هر هفته خودش حتما زنگی می زد و به اندازه دو دقیقه احوال پرسی می کرد، بی آنکه توقعی داشته باشد.. اینکه عاشق طالقان بود... اینکه دست هایش را از پشت گره می کرد و می رفت پیاده روی... اینکه صبح های زود می رفت در صف شیر و برایمان شیر می خرید... اینکه به صبحانه می گفت ناشتایی.. اینکه عاشق شیرینی بود و دیابت داشت و روزهای آخر از من عسل خواست (دور از چشم بقیه) و من.. گفتم که «بابابزرگ! ضرر دارد».. و او ناراحت شد و گفت اشکال ندارد بیاور... اینکه .. اینکه .. اینکه...

حالا من این همه آدم دیگر هم دارم که عاشق شان هستم.. من حافظه می خواهم..
خدایا دائم می گویم مواظب مادربزرگم باش.. اما ... یک لحظه هم فراموش نمی کنم که او مانند همه ی دیگران روزی خواهد رفت.. هر لحظه که نگاهش می کنم، سعی می کنم همه چیزش را حفظ کنم.. 
خدایا... دنیای من پر است از آدم هایی که نباید از دست شان بدهم... اما.. از دست شان خواهم داد..
  • الف

«بدان! هیچ طاهری بیرون میدان نبرد دائم با فساد، طاهر نمی ماند. 

برکنار ماندن بیماری ست؛ 

گریختن، اوج دنائت است..»



ن.ابراهیمی

  • الف

«و سلام علیه یوم وُلد و یوم یموت و یوم یُبعث حیّاً...»


«فرهاد کوه کن، چینه خشت خام از پیش پا برنداشت، سنگ را شکافت...»




*************************************************************************************

پ.ن: من که اصلا آیت الله مهدوی کنی را نمی شناسم.. این چه اضطراری ست که ناگهان قلبم را به آیه «امن یجیب...» کشانده ست؟


  • الف
حیرت من به معنای سرگشتگی ست
و اینجا از سرگشتگی هایم خواهم نوشت.
کاش آغازی باشد در راه طلب کردن و فهمیدن و رسیدن ... به آنچه باید بخواهم و بفهمم و برسم

  • الف