حیرانیم..

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است


«تا حالا شنیده بودید یکی این همه پشت سر هم بد بیاورد؟ در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد (هرکسی می تواند در یک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعه مصیبت بار رو به رو بشود) بلکه به نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن هم واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد.
من هم سعی می کنم چنین اراده ای را در خود به وجود بیاورم. می خواهم به خود تلقین کنم که زندگی فقط یک بازی است و من باید تا آنجا که می توانم ماهرانه و درست بازی کنم. چه در این بازی ببرم و چه ببازم. در هرحال شانه هایم را بالا می اندازم و می خندم. می خواهم همیشه شوخ باشم. بابا جون از این به بعد حتی اگر جولیا جوراب ابریشمی بپوشد و یا هزارپا از سقف پایین بیفتد، دیگر هرگز شکایتی از من نخواهید شنید»

#جودی_خوانی!
  • الف

یک. متنفرم از اینکه همه چیز را بیندازم گردن جهان مدرن.. یا ساختار یا هر چیزی از این دست.. نه.. نمی شود از زیر بار مسئولیت، تحت هیچ عنوان و مفهومی فرار کرد. اما با این حال ساختار ناگزیر تحمیل کننده است.


دو. آمار بالای مصرف قرص های آرامش بخش در کشورهای اروپایی و آمریکا، معمولا جزو سردستی ترین دلایلی بود که به شیفتگان مدرنیته بگوییم دیگری ما گرچه رفاه دارد، اما ببینید آرامش روحی این انسان نابود شده است. بنابراین به قرص پناه می برد به جای خدا.


سه. می دانید؟ الان هم نمی خواهم بگویم که این گزاره اشتباه است. اما... الان خیال می کنم این واقعا یک مثال سردستی است. نه. دقیق تر بگویم این مثال را کسی می تواند بیان کند که در جهان مدرن زندگی نکرده باشد. بعد از دور تعجب کند از این ماجرا. اما نه. «زندگی در جهان مدرن» خوب نیست. خب همه ما امروز در جهان مدرن زندگی می کنیم. چه آن خانم خانه دار خوش به حال [توجه! توجه!: خوش به حال به آن خانم برمی گردد، نه به خانه دار]، چه ؟؟؟ (چرا مثال دیگری به ذهنم نمی رسد؟! ) چه هر کس دیگری که از «کار کردن» در معنای مدرن آن دورتر است. بنابراین می توان حتی گفت که چه:  یک دانشجوی مشغول به تحصیل، در یک لایه بالاتر از مثال قبلی. چرا در یک لایه بالاتر؟ چون مسئله ی محوری این است که فرد، چه مقدار تحت فشار ساختار است. "تحت فشار ساختار"... 

در شکل «کلی» ماجرا، مسئله ی انسان، «کار» است. آدم خودش را با کارش تعریف می کند. وقتی کارش را بد انجام می دهد از "خودش" احساس ناامیدی می کند. وقتی کار ندارد، احساس می کند که هیج نیست. تا اینجایش چه فرقی بین ما و انسان پانصدسال و هزاران سال پیش است؟ هیچ. ظاهرا آدم ها همیشه نیاز داشته اند که جایی درون ساختار داشته باشند و در نتیجه آنها تحت سیطره که نه لزوما، زیر سایه ی ساختاری که محدودشان می کند، بوده اند و هستند. شخصِ این محدودیت، طبیعی هم هست: وقتی قرار است چیزی باشم، پس ناگزیر باید چیزهای دیگر نباشم. [مگر اینکه به آرزوی آهنگ تیتراژ "سمت خدا" برسم و همه باشم و با همه زبان ها تو را بخوانم :)) ]

تا اینجایش به نظرم عمومی بود و مربوط به "جهان انسانی"، اما آنچه اختصاص به تاریخ ما دارد، شکل خاصی از کار است؛کاری به تعاریف مرسوم ندارم. اما فکر می کنم آنچه خصلت جهان جدید است، این شکل خاص تحمیل کنندگی ساختار است که عمیقا با زمان و در لایه بالاتر با پول پیوستگی دارد. انجام دادن و فروش کار در زمانی که به "دقت" تنظیم و تقسیم شده است. خب همیشه لابد کارها، زمان مندی داشته اند و موقع شناسی مخصوص جهان جدید نیست. اما همانطور که خوانده ایم، این شکل از زمان کمیِ ساعتی و دقیقه ای مخصوص دنیای ماست اگر روح اش نباشد.. 

:)) و حتی :|   درست حدس زدید! آدم ها وقتی به "مشکل" برمی خورند، سعی می کنند به پروژه بافتن کلمات روی بیاورند. همین خودش کاری ست برای خودش که به زمان فکر نکنند! (تکلیف پایان نامه ام را هم همین جا مشخص می کنم: من مسئولیت موقع نشناسی ام را می پذیرم. تمام و کمال. من در کار م خوب نبوده ام. زمان بندی و موقع شناسی بخشی از کار است. پس می شود، کارش را حذف کرد؛ "من" "خوب" "نبوده ام". این ربطی به زمان کمی و روح جهان مدرن ندارد!! و چون ذیل ساختاری تعریف می شوم که در آن من دانشجو هستم و بقیه، استاد راهنما و مشاور و داور و سایر دانشجویان، بنابراین همه ی آنها را تحت تاثیر قرار می دهم و همه آنها حق دارند که از من انتظار مسئولیت پذیری بیشتر داشته باشند.) 

حالا مشکل این است: ساختار به آدم ها فشار می آورد. آزادی ها و خوش خوشان ها را محدود می کند. در جهان مدرن تلاش هر فرد برای یافتن جای مخصوص به خودش، شکل کار تکه پاره شده، زمان بندی دقیق، دغدغه درآمد و فروش کار و نظیر این ها، ماهیت قواعد و محدوده های ساختاری را تعیین می کند. همین قواعد هستند که برای ما تولید فشار روحی، استرس و اضطراب می کنند که نتیجه اش بیماری های ریز و درشت جسمانیست، و بنابراین وادار می شویم که دنبال راهی برای کاهش این ناملایمات تمدنی! باشیم. به "اوقات فراغت" روی می آوریم.. یا برای مشکلات فیزیولوژیک قرص آرام بخش می خوریم چون فکر می کنیم نمی توانیم کارمان را ترک کنیم و در بسیاری موارد، مجبور هستیم آنها را به همان شکل که تعریف شده اند انجام بدهیم: چون این هزینه ی بودن ما در ساختاری است که «نظم دهنده» است و ما هم از بودن و هم نبودن مان در آن، به شدت می ترسیم. 


پ.ن:حالا کمی می شود به این گزاره ی «خدا جامعه است»، فارق از منظور قائل اش، بیشتر فکر کرد. 

و اینکه آدم به فکر می افتد که این قضیه ی از خدا باید ترسید و تعدی از حدودش نکرد، چقدر می تواند معانی گوناگونی داشته باشد که ما فقط بیشتر اوقات متوجه معنای عذاب و عقاب فردی اش در آخرت بوده ایم که البته حتما موضوعیت دارد! 


  • الف