حیرانیم..

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

پیش از این فکر می کردم که از همه ی چیزهای یادآور رفتنت متنفر خواهم شد. از سالی که در آن می روی. از روزش. حتی از قرآنی که لابد پس از رفتنت پخش می شود... واقعا نگران بودم. از اینکه از سوره ی یاسین و الرحمن و حشر و واقعه و مومنون که همه شان یادآور تو بودند بدم بیاید.. پیش از این خیلی فکرها می کردم.. اما خیلی هاشان آن طور نشد که گمان من بود. 

شبی که رفتی، پنجشنبه بود. نزدیک های سحر جمعه. من بعد از نفس آخرت رسیدم بالای سرت. دستت در دست خودم سرد شد.. اما من از شب جمعه بدم نیامد. برعکس. گاهی خیال می کنم تو هر شب جمعه برمی گردی و به ما سر می زنی. حس ات می کنم.. شب های جمعه را بیشتر دوست دارم. احساس می کنم قراری در آن داریم با هم..

اولین روزی که بدنت بی جان شده بود، خودم برایت قرآن پخش کردم. یاسین و گاهی هم الرحمن. اما از هیچ کدام بدم نیامد. برعکس. دلتنگ ات که می شوم قرآن می خوانم. بی تاب که می شوم فورا یک سوره را شروع می کنم. حس می کنم مرا به تو پیوند می زند. حس می کنم این هم ادامه ی مراقبتم از توست.. ادامه ی اینکه حواسم به تو هست بابا جان. ادامه ی دوست داشتنت.. ادامه ی اعلام اینکه دوستت دارم. می دانی؟ حواست هست؟ از ته قلبم دوستت دارم. هر جا که باشی. هر طور که باشی. تا ابد دوستت دارم. 

 

  • الف