حیرانیم..

گرفته شعر تو روی زمین را..

چهارشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۰ ق.ظ

از هشتم اردیبهشت امسال، مرگ به طرز بی سابقه ای برای من یک مفهوم مشخص و متعینی پیدا کرده است که بی حرکت شدن در مرکز آن است.. دائما در یادم به آن چشم های بسته و صورت آرام گرفته و دست های بسته شده ای فکر می کنم که از آن لحظه به بعد برای همیشه تا روز قیامت بی حرکت رها می شود و زیر خاک، به هیچ، تغییر صورت می دهد.. آدمی که تا دیروز نفس می کشید و حرف می زد و درد می کشید و دعا می کرد، از یک لحظه به بعد آنقدر بی جان می شود که به بی جان ها می سپرندش.. به خاک.. رها می شود... انگار که هیچ گاه جان نداشته.. انگار هیچ گاه در هیج قید و بندی نبوده.. نه مادر کسی... نه همسر کسی.. نه خواهر کسی.. نه هیچ... رها می شود در سکوت... انگار که هیچ وقت هیچ دردی نکشیده... انگار این او نبود که آن طور با تقلا در لحظه های احتضارش نفس می کشید و عرق می کرد و هرچند وقت یک بار چشم هایش را باز می کرد و نگاه می کرد و زیر لب تمام ذکرهای شهادتین اش را که برایش می خواندند، تکرار می کرد... حالا بی جان و بی حرکت، زیر خروارها خاک و خروارها یاد... 

بی رحمانه است.. از هر طرف که نگاهش می کنم بی رحمانه است. خودش هم می دانسته که هست؛ که چقدر توی چشم و سر و صورت آدم می زند که "ذکر"ش را در توجه به مرگ قرار داده.. به بی حرکت شدن ... به تمام شدن زمانت...

بی رحمانه است که آدم بداند که تمام می شود و نصف شب دست دخترش را بگیرد و به او سفارش کند با تاکید، که مادر! منو فراموش نکنیا... برام قرآن بخون... بی رحمانه است که صدایش و لحن ش و نگاهش در یاد تو باشد و خودش برای همیشه نباشد...


چه فرقی می کند.. مادرم بود.. نبود؟



*گرفته شعر تو روی زمین را/ چرا زیر زمین شد خانه ی تو.. 

  • الف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی