اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است..
دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۲۷ ب.ظ
صبح خواب می دیدم بیمارستانیم و شما باید دوباره عمل کنی. مثل همان روزها شاد و سرحال بودی. با هم می خندیدیم. زن دایی خواست که ازمان عکس بگیرد. بغلم کردی و سرمان را به هم چسباندیم و باز خندیدیم.. بیدار که شدم هنوز شیرینی همان یک لحظه را با خودم داشتم. تمام روز چشم هایم پر از آب شد و خالی شد و دوباره...
مثلا وقتی وسط کلاس قرآن، قرآن شما را برداشته بودم و خطت را روی آن دیدم که مثل همیشه حاشیه نویسی کرده بودی.. یادت می آید؟ می گفتی این کتاب برای خواندن و یاد گرفتن و درگیر شدن است؛ دکور که نیست. وقتی سفید و نو و سالم باشد یعنی نخواندی اش...
دلتنگم...
- ۹۸/۰۲/۰۹