حیرانیم..

.

هرچه تو دوری من صبورم..

  • الف

صبح خواب می دیدم بیمارستانیم و شما باید دوباره عمل کنی. مثل همان روزها شاد و سرحال بودی. با هم می خندیدیم. زن دایی خواست که ازمان عکس بگیرد. بغلم کردی و سرمان را به هم چسباندیم و باز خندیدیم.. بیدار که شدم هنوز شیرینی همان یک لحظه را با خودم داشتم. تمام روز چشم هایم پر از آب شد و خالی شد و دوباره... 

مثلا وقتی وسط کلاس قرآن، قرآن شما را برداشته بودم و خطت را روی آن دیدم که مثل همیشه حاشیه نویسی کرده بودی.. یادت می آید؟ می گفتی این کتاب برای خواندن و یاد گرفتن و درگیر شدن است؛ دکور که نیست. وقتی سفید و نو و سالم باشد یعنی نخواندی اش...

دلتنگم... 

  • الف

حالا درست یک هفته شده که صدایت را نشنیدم بابا جانم.. اما همچنان خوشبختم که چشمانت را دارم.

بغضم بند نمی آید. تحمل نمی کنم. این انتخاب من است! قبلا هم گفته بودم. تو خط قرمز منی. همان نقطه ضعفی که آدم ها اگر با آن امتحان شوند کم می آورند. به خودت هم گفته بودم که تو همانی. تعجب کردی و جدی نگرفتی درست مثل اینکه دارم مزخرف می گویم. یادت هست؟ حالا که این همه در سکوتی حرف هایمان یادت می آید؟ 

-"خدا غول چراغ جادو نیست که هر چه تو می خواهی بدهد.."

عزیزم من دلم می خواهد بی منطق باشم. غول چراغ جادو می خواهم که تو را سالم به من پس بدهد. مرگ در جهانی که می سازد نباشد. جدایی نباشد. حالا تو جدی ام نگیر. وقتی مُردم با خدا خیلی حرف دارم. گیرم آن موقع بفهمم که اشتباه می کردم. بفهمم که دنیا کوتاه تر از چیزی بوده که پس از مرگ به چشم بیاید. چیزی از رنجِ درست همین لحظه ی من کم نمی کند. خدا جان لطفا مرد باش:| و کاری نکن که فراموش کنم. با همین ادراکی که الان دارم با من حرف بزن. 

خدایا چرا انقدر عجیب و غریبی که سر از کارهایت در نمی آورم :(

  • الف

مثل باران بهاری که نمی گوید کی

بی خبر در بزن و سرزده از راه برس!



"او کسی است که باران را پس از ناامید شدن آنها نازل کرد"

  • الف

مثلا جایی در زمان تعبیه می کردی در بی نهایت که می شد رفت در آنجا و گم شد و نبود. قبل از همه پیش خودت. 

یک هستی گم شده ی بی هیچ خودآگاهی.. بهشت من آنجا میشد. 

  • الف

مکانیسم های فریب و غفلت کم آورده اند. مکانیسم های آرامش بخشیدن گم و گور شده اند و هر دو طول عمر کارآمدی شان به ساعت رسیده! 

یادمه یک روز سر یه ماجرایی به مارال گفتم امکان نداره خدا فلان چیز شر رو بخواد بلافاصله گفت به وجوه پداگوژیکش توجه کن! حالا که با دنیای هولناکی مواجهم که پر از اتفاق است و هیچ چیز غیرممکن نیست یاد آن روز افتادم. خیلی حرف بدی ست اما حس انسان تنها شده در جهان را دارم. تولد رابینسون کروزوئه! بی خانمان شدن در جهانی که راه آسمانش بسته است. آدم در هوای این زمین احساس خفگی می کند و چون خفه نمی شود مجبور می شود زندگی جدیدی را شروع کند. نیچه می گوید ابرانسان آری گویانه به آغوش اکنون می رود و در همان حال به آن تجاوز می کند. رابینسون کروزوئه هم لابد یک سوژه ی متجاوز است. توانمندی انسان تنهای جدید به قدرت تجاوزگری اش است که حاصل تسلیم بی سابقه ی او به ایده و شرایط انقطاع از آسمان است .. پارادوکس تسلیم متجاوز. 

اگر  جای خدا بودم به این انسان به جای خشم، ترحم می کردم. 

سنت هایی که منطق عمل کردن شان را در هر موقعیت نمی دانیم چطور رهنمون قانون می شوند؟ چطور تسلیم متجاوز نشویم در شرایطی که راهی به فهم منطق غیب در عصر غیبت نیست؟

نوح جان! قبول کن در خشکی و برّ بیابان کشتی ساختن ات عجیب بود و اگر وحی نمی شد چطور خبر از باران و طوفان می یافتی؟ و اگر نبودی چطور ممکن بود حجت بر قوم تو تمام شود؟؟

  • الف

تناقض دردناکی ست.. 

بالای ورودی مقبره ی تو، کمی آن طرف تر از قتلگاه، بالای سر پیکری که حق سوگواری برایش نبود، بزرگ نوشته اند " ادخلوها بسلام آمنین"..

آیه را که آنجا دیدم قلبم لرزید... 

پناه عالمیان... زینبت پناه ندارد.. 



السلام علیک یا اباعبدالله

یادت به ما هست؟ 

  • الف

آخ که چقدر این شعر راست می گوید.. 

بهار بی نقص و کامل و زیبا و رویایی، خود عشق است. من که عاشقانه دوستش دارم.. همه چیزش را.. از رنگ آسمان گرفته تا باران های بی گاه تا شکوفه زدن ها و سبزی سبزها.. 

پاییز اما انگار انسانی تر است.. تلخ و شیرین را کنار هم دارد. برگ های زیبایش، زرد شده اند که رنگی اند.. هوایش گرفته است که می بارد.. خنکی بادهایش بیشتر از اشتیاق، سردرگمی می آورد.. شاید برای همین است که دلم می خواهد پنجره را باز کنم و سردم بشود و بعد بروم زیر پتو که گرم شوم... از این باد نه می شود گذشت نه می شود نگذشت.. 

پاییز هیبت دارد.. هیبت یک آدم دلتنگ کم صحبت را.. از آنهایی که چشم هایشان نگاه دارد.. پاییز انسانی ترین فصل خداست، همان بهاریست که عاشق شده است.. 


  • الف


دعای عرفه تاریخ ما را از خاک آغاز می کند... شاید تا اینجایش عجیب نباشد اما عجیب می شود وقتی که می بینیم این ما جمع من هاست. امام در شکرگذاری خلقت خودش از خاک می کند و به صلب ها و رحم های در طول زمان اشاره می کند.. این اختصاص به امام معصوم ندارد. همه ی ما در همان خاک آغازین بوده ایم و خدا را ما را حفظ کرده تا روز تولدمان.. شگفت انگیز نیست؟


 اِبْتَدَاْتَنى بِنِعْمَتِکَ قَبْلَ اَنْ اَکُونَ شَیْئاً مَذْکُورا وَخَلَقْتَنى مِنَ التُّرابِ ثُمَّ اَسْکَنْتَنِى الاَْصْلابَ آمِناً لِرَیْبِ الْمَنُونِ وَاخْتِلافِ الدُّهُورِ وَالسِّنینَ، فَلَمْ اَزَلْ ظاعِناً مِنْ صُلْبٍ اِلى رَحِمٍ فى تَقادُمٍ مِنَ الاَْیّامِ الْماضِیَةِ وَالْقُرُونِ الْخالِیَةِ لَمْ تُخْرِجْنى لِرَاْفَتِکَ بى وَلُطْفِکَ لى وَاِحْسانِکَ اِلَىَّ فى دَوْلَةِ اَئِمَّةِ الْکُفْرِ الَّذینَ نَقَضُوا عَهْدَکَ وَکَذَّبُوا رُسُلَکَ لکِنَّکَ اَخْرَجْتَنى لِلَّذى سَبَقَلى مِنَ الْهُدَى الَّذى لَهُ یَسَّرْتَنى وَفیهِ اَنْشَاءْتَنى وَمِنْ قَبْلِ ذلِکَ رَؤُفْتَ بى بِجَمیلِ صُنْعِکَ وَسَوابِـغِ نِعَمِکَ فابْتَدَعْتَ خَلْقى مِنْ مَنِىٍّ یُمْنى وَاَسْکَنْتَنى فى ظُلُماتٍ ثَلاثٍ بَیْنَ لَحْمٍ وَدَمٍ وَجِلْدٍ، لَمْ تُشْهِدْنى خَلْقى وَلَمْ تَجْعَلْ اِلَىَّ شَیْئاً مِنْ اَمْرى ثُمَّ اَخْرَجْتَنى لِلَّذى سَبَقَ لى مِنَ الْهُدى اِلَى الدُّنْیا تآمّاً سَوِیّاً وَحَفِظْتَنى فِى الْمَهْدِ طِفْلاً صَبِیّاً ....

  • الف

بدون شک زیارت شان درون زمان زندگی من نبوده است.. انگار  که شکافی باشد.. انگار که لحظه ای بی توالی و مشتاق توالی.. لذتی نشسته در جان.. نمی دانم چه. اما هرچه هست آغاز است.. لحظه است.. گویی به قدر یک نفس کشیدن. لحظه ای که مانند هر مبدا و آغازی، تمامی زمان را معنادار و ممکن می کند.. 

به حق هیچ کدام از آن امام ها عارف نیستم اما به این لحظه چرا.. و خدا را شکر می کنم که به فاهمه ی قلبم هنوز آن مهر و قفل زده نشده.. که اگر زده بودند نمی توانستم چیزی بفهمم .. نمی توانستم تمییز بدهم.. خدایا شکرت.. لذتی بالاتر از این دیدارها سراغ ندارم.. با وجود همه ی سختی های ظاهری اش حس می کنم و می فهمم که اینجا، شهر بی امام همه چیز کم دارد.. سوت و کور است.. پایتخت اهالی آسمان نیست..

امروز رفتم سر مزار شهدای باغ فیض. به یاد و اشتیاق روزهای زیارت سید شان.. نشان از او می گرفتم با این حال ستاره پیش آفتاب بی نور است؛بخصوص حالا که هنوز روشنایی آن نور را در چشم دارم.. دوباره که شب بشود ستاره های پرنور راه او را، راه صبح را نشانم خواهند داد.. همه ی خون های به ناحق ریخته شده در راه حق، به دریای خون او می رسند.. خدا را شکر برای این ستاره ها..

خوانده بودم که هیچ تجربه ای بلاواسطه نیست.. گمان می کنم به معنای دیگری راست باشد این حرف.. و اعلموا ان الله یحول بین المرء و قلبه.. شاید همه ی ماجرا این باشد که ما قوه ی عاقله ی مفهوم پرداز را از قلب، این موجود شگرف، دور کردیم.. 



  • الف